زینب!

ساخت وبلاگ

 

درسته ... پرنده حتما یه باری هم به خاطر حمل بال هاش متحمل می شه ... می تونست راحت و سبک باشه ... هرکاری می خواد بکنه و اون دوتا بال بزرگی که اندازه کل جثه شه این طرف و اون طرف با خودش نبره ...

ولی می ارزه ... به یک لحظه پرواز، می ارزه همه زحمتی که تازه «شاااید» رو دوشش باشه ...

این قصه منه ... همه قصه من ...

درست در آستانه اولین تولد کوچیک ترین گل زندگیم حین مرتب کردن کتابخونه «آبی های غمناک بارون»ُ می بینم و پرت می شم به چهار-پنج سال قبل. خبری از دختر بچه سردرگم اون روزها نیست.

این روزها  بر بلندی قله یکسالگی زینب ایستادم و روی دوشم زحمت یک ساله ی شیرین ترین تجربه زندگیمه.

این روزها شیرین ترین دغدغه م بی قراری دخترمه به خاطر سومین دندونش که هنوز خودشو بهمون نشون نداده.

حالا بعد از این یکسال، مطمئنم راهی که میخوام طی کنم و باید طی کنم همین راهیه که دارم میرم...

وجود زینب و پدرش به قدری راهمو روشن کرده که تردیدی در انتخاب مسیرم ندارم ...

اومدم که نشان خوشبختی و رضایتمو به رخ اونهایی بکشم که توو راهم وایسادن...

آدمایی که مطمئن بودن بیچاره ترینم (!) و دور درس و روزهای خوبو باید خط بکشم

که بعضا مسخره م کردن و هیچی از حال خوشم/خوشمون نفهمیدن ...

حالا بعد از یکسال که از ورود زینب به خونه مون گذشته، پشتمو می کنم به استادایی که خندیدن و پسربچه های کلاسو خندوندن با موضوع مادر بودن من!

پشتمو می کنم به جماعت مردسالار فضای آکادمیک که شعار تساوی زن و مرد میدن و در مردونه ترین شرایط ممکن عرصه رو به امثال من تنگ کردن ...

و در روشنفکرانه ترین ژست ممکن، نشستن و تفکیک می کنن که «یا درس بخون یا بچه داری کن!»

حالا بعد از این یکسال... که درسته گاهی جنگیدم، گاهی از فشار جامعه ی تنگ نظر و هوای مسموم دانشگاه کم آوردم و حتی به قول بابای زینب، خواستم کاراته یاد بگیرم!

درسته گاهی بغض امونمو برید و دور از چشم همه اشک هم ریختم از نفهمیدن آدم ها ...

درسته ...

اما امروز ... که حال دلمون خوبه ...

امروز که آسمون زندگیمون در خوشرنگ ترین و امیدوارترین حالت ممکنه،

بی خیال تاری دید منورالفکرای غرب زده، برای بچه م و بچه های کوچیک دیگه، پیرنگ قصه طراحی می کنم و به فکر بادکنک ها و ریسه هایی ام که برای تولد دخترکم باید به دیوارهای خونه وصل کنم ...

 

پ.ن: مادر بودن از مدال طلای المپیاد داشتن بیشتر به ادم اعتماد به نفس میده.

از کتابای مهم و تخصصی و درس و کلاس بیشتر به ادم انگیزه میده برای تلاش.

برای بهتر بودن.

مادر بودنه که آدمو بزرگ می کنه.

قد آدمو بلند می کنه.

روزن تنفسه برای آدم...

(هرچند در نگاه ادمای سطح پایین جامعه ی ما چیزی بیشتر از پرستاری از یه موجود مزاحم، فراموش کردن خوشی و یا حتی عوض کردن پوشک نیست!

 

خر چه داند قیمت نقل و نبات .........:) )

 

پ.ن2: استادهایی هم بودند که درک عمیییقشون شگفت زده م کرد ... بدون هیچ درخواستی از جانب من، صدام کردن و گفتن: خانم! شما مجازید کلاس هارو نیاید ... استاد افضلی از گروه عربی و استاد امامی از گروه ادبیات از این جمله اند ...

پ.ن3: زینب تجریشی متولد نیمه اسفنده ... :)

پ.ن4: این که تصمیم گرفتم این حرفها رو توی این وبلاگ متروک بنویسم بیشتر به خاطر «آبی های غمناک بارون»ه ... :)

4 سال بعد...
ما را در سایت 4 سال بعد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adabi26 بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 20:23